
جویای تبریزی
شمارهٔ ۸۴۰
۱
به یمن همت عشقت ز قید دل رستم
بتی که قبلهٔ آمال بود بشکستم
۲
دلمم ز لذت جیب دریده غافل نیست
ولی ز ضعف به جایی نمی رسد دستم
۳
ز بسکه صحبت من با تو بدنشین شده است
دمی به بزم تو چون نقش خویش ننشستم
۴
ز نارسایی بخت سیاه خود دانم
که کوتهست ز زلف دراز تو دستم
۵
زفیض بیخودیم محرم حریم وصال
ز خود جدا شده جویا به دوست پیوستم
نظرات