
جویای تبریزی
شمارهٔ ۸۸۹
۱
زحال من چسان آگاه گردد شوخ خودکامم
که قاصد را بلب ماند نی شد ناله پیغامم
۲
چنان سیل سرشکم کرده طوفان در شب هجران
که موج اشک شد انگشت حیرت بر لب بامم
۳
بحسرت بگذرانم بسکه دور از شکرین لعلی
نگین دان چشم پرخونی شود از پهلوی نامم
۴
بجسم نازکش ترسم که سنگینی کند جویا
قبا از نکهت گل گر کند در بر گل اندامم
نظرات