
جویای تبریزی
شمارهٔ ۹۱
۱
غم بود چاره حریف به غم آموخته را
بستم از داغ تو بر زخم جگر سوخته را
۲
پردهٔ شرم تو شد حیرت نظارهٔ ما
کرده ای جامهٔ آن تن نظر دوخته را
۳
گر خجالت کش رخسار تو نبود گل باغ
از کجا آورد این رنگ برافروخته را
۴
زود چون شمع بری راه به سر منزل وصل
هادی خویش کنی گر نفس سوخته را
۵
نونیاز است دل و چشم تو پرمایل ناز
مکن از دست رها مرغ نوآموخته را
۶
کرده ای باز زهم صحبتی پیرمغان
آتش خرمن طاقت رخ افروخته را
۷
هر که خو کرده به هجران نبود طالب وصل
هست شادی غم دیگر به غم آموخته را
۸
کوه را چون پرکاهی برد از جا جویا
سردهم گر ز مژه گریهٔ اندوخته را
نظرات