
جویای تبریزی
شمارهٔ ۹۶۵
۱
ساعد او می زند بر شمع کافور آستین
دست حسنش می فشاند بر رخ حور آستین
۲
بسکه روشن گشته بر دستم چراغ داغ عشق
شد بسان پردهٔ فانوس پرنور آستین
۳
می شود چون صبح روشن از فراغ روی او
بر چراغ مرده افشاند گر از دور آستین
۴
از لباس ظاهری یک ذره ای باطن بگیر!
دست تا موجود باشد نیست منظور آستین
نظرات