
جویای تبریزی
شمارهٔ ۹۷۰
۱
چون شمع برافروختی از باده کشیدن
گلها بتوان زآتش رخسار تو چیدن
۲
بر شهد لب یارزدم دستی و چون شمع
گردیدم غذایم سر انگشت مکیدن
۳
در دیدهٔ حیرت زدگان یه نباشد
از خانهٔ بی سقف که دیده است چکیدن
۴
غم نیست ز بی بال و پری طائر دل را
بی بهره نماند اگر از فیض طپیدن
۵
بر عاشق دل خسته ندانسته نگاهش
صدبار فدای سر دانسته ندیدن
۶
بر رقت دل فیض تواضع بفزاید
در گریه شود شمع ز بالای خمیدن
۷
بر گرد خود از جوش حیا تار نگه را
چون پیله بود چشم تو در کار تنیدن
۸
چیزی که شنیدیم، چو دیدیم، ندیدیم!
زان صلح نمودیم ز دیدن به شنیدن
۹
خود را اگر امشب به لب او نرساند
محروم بماناد می از فیض رسیدن
۱۰
جویا ز نزاکت شده چون برگ گل از بس
بگداخته لعل شکرینش به مکیدن
نظرات