
کلیم
غزل شمارهٔ ۱۱۷
۱
دایم اندر آتش خود عاشق دیوانه سوخت
شمع محفل را گناهی نیست گر پروانه سوخت
۲
دیده باعث شد اگر ویرانه ام را آب برد
از تف دل بود آن آتش که ما را خانه سوخت
۳
طره اش زان آتش رخسار تابی یافته
کز حدیث زلف او گفتن زبان شانه سوخت
۴
لاله داغست از فغان بلبل و گل بی خبر
آشنا رحمی نکرد اما دل بیگانه سوخت
۵
نیست از سوز درون با ما صفای باطنی
دل سیه شد بسکه آتش اندرین ویرانه سوخت
۶
تا نشاند سوزش پروانه را شمع آب شد
لیک آتش تند بود و عاشق دیوانه سوخت
۷
تا ز دل آهی کشیدم جمله دلها در گرفت
باد بود از آتش یک خانه چندین خانه سوخت
۸
رفته بودم تا از آن بیرحم واسوزم کلیم
بازم آن تاب کمر وان جلوه مستانه سوخت
نظرات