
کلیم
غزل شمارهٔ ۱۲
۱
چشمت به فسون بسته غزالان ختن را
آموخته طوطی ز نگاه تو سخن را
۲
پیداست که احوال شهیدانش چه باشد
جائیکه به شمشیر ببرند کفن را
۳
معلوم شد از گریهٔ ابرم که درین باغ
جز باده به کف نیست هوادار چمن را
۴
آب دم تیغت چو به خاطر گذرانم
خمیازه کند باز لب زخم کهن را
۵
هر شمع که روشنتر از آن نیست درین بزم
روشن کند آخر ز وفا چشم لگن را
۶
میخانه نشینیم نه از باده پرستی است
از دل نتوان کرد برون حب وطن را
۷
بیسینهٔ روشن رخ معنی ننماید
آئینه همین است عروسان سخن را
۸
زاهد نبرد نام کلیم، این ادبش بس
اول اگر از باده نَشُستست دهن را
تصاویر و صوت


نظرات
فاطمه یاوری