
کلیم
غزل شمارهٔ ۱۲۸
۱
هیچگه جوش سرشک از مژه ما کم نیست
اینقدر آب سزاوار گل آدم نیست
۲
ما بنظاره پریشان و خرابیم از آن
شانه از صحبت زلف تو چرا در هم نیست
۳
جرم مستان همه بر گردن خود می گیرد
دختر رز که جوانمرد چو او آدم نیست
۴
همه از حسرت لعل لب او در تابند
سنگ بر سینه زنان کیستکه چون خاتم نیست
۵
نام او در همه دوری بزبانها بودست
روشناس است زمی، شهرت جام از جم نیست
۶
بیرخت تنگدلی بسکه جهانرا بگرفت
در چمن عرصه گنجایش یک شبنم نیست
۷
بسکه دلهای عزیزان ز نفاق از هم گشت
هر کجا بزم شود روی دو کس با هم نیست
۸
چشم داغ تو بسی شور فتادست کلیم
چون نباشد که بغیر از نمکش مرهم نیست
نظرات