کلیم

کلیم

غزل شمارهٔ ۱۴۱

۱

چشم هر کس گر بیار ماه سیما روشنست

ز آتش دل همچو مجمر دیده ما روشنست

۲

هر که را ایام پیش آورد زودش پس نشاند

این پشیمانی ز جزر و مد دریا روشنست

۳

نور بی برگی کند در خانه ها کار چراغ

عمرها شد کز حباب این نکته بر ما روشنست

۴

عقل دیوانه است، هر جای بوی می افسون دمید

روح پروانه است هر جا شمع مینا روشنست

۵

منت زلف تو طوق گردنم بادا کزو

حال دلها بر تو در شبهای یلدا روشنست

۶

کار ما گر نیست دلخواهش نگیرد کار تنگ

از تغافلها که دارد کارفرما روشنست

۷

اینکه اشکست، اینزمان خون جگر خواهد شدن

پیش پیش امروز بروی حال فردا روشنست

۸

شیشه می عینک بینائیت بادا کلیم

تا بدانی دیده ها از نور صهبا روشنست

تصاویر و صوت

نظرات