
کلیم
غزل شمارهٔ ۱۴۴
۱
دیده چشم می پرستی دیده است
اشکم از مستی بسر غلطیده است
۲
دل بر او رفت اینجا جا نبود
سینه تنگ و آرزو بالیده است
۳
زلف در گوش تو شرح حال ما
گفته است اما بهم پیچیده است
۴
بسکه می بیند ز ما دیوانگی
دیده داغ جنون ترسیده است
۵
روزگار اندر کمین بخت ماست
دزد دایم در پی خوابیده است
۶
غمزه اش در بند دارد خنده را
زاب لب شیرین شکر دزدیده است
۷
خویش و قومی نیست تا رسوا شویم
عیب ما را بیکسی پوشیده است
۸
کارم از غم رونقی دارد کلیم
دست بر سر آستین بر دیده است
نظرات