
کلیم
غزل شمارهٔ ۱۴۵
۱
آن بلبلم که عقده دل دانه منست
آبی که هست در قفسم آب آهنست
۲
طالع نگر که کشت امیدم ز آب سوخت
در کشوری که برق هوادار خرمنست
۳
او را ز حال دیده حیران چه آگهی
کی آفتاب را خبر از چشم روزنست
۴
در گلشن امید نچیدم اگر گلی
از وصل خار صد گل جا کم بدامنست
۵
گفتی چه سود، کاتش شوقت بما چه کرد
احوال خانه سوخته بر خلق روشنست
۶
هر کس مرا شناخت زهمراهیم رمید
نشناخته است سایه هنوزم که با منست
۷
در چار موسمش نبود رنگ و بو کلیم
این عالم فسرده که نزد تو گلشنست
نظرات