
کلیم
غزل شمارهٔ ۱۵۱
۱
براه عشق تو جز اشک و آه با من نیست
از آن متاع چه بهتر که باب رهزن نیست
۲
زبس گداختم از غم چنان سبک شده ام
که خون ناحق من نیز بار گردن نیست
۳
بغیر دیده و دل کز غمت فروغ برند
دو خانه هرگز از یک چراغ روشن نیست
۴
درین چمن دل ما همچو غنچه پیکان
ز صد بهارش امید یکی شکفتن نیست
۵
برای قافله کعبه سبکباری
هزار بدرقه و راهبر چو رهزن نیست
۶
دلم که در کف عشقت ز موم نرم تر است
چو وقت پند شود کم ز سنگ و آهن نیست
۷
ببحر هستی غیر از حباب نتوان یافت
سری که منت تیغ تواش بگردن نیست
۸
کم از هنر نبود عیب چون بجا باشد
که تنگ چشمی عیب است و نقص سوزن نیست
۹
کلیم را سر همخانگی بشعله بود
وگرنه جائی بهتر ز کنج گلخن نیست
تصاویر و صوت

نظرات