
کلیم
غزل شمارهٔ ۱۵۲
۱
این سطرهای چین که ز پیری بروی ماست
هر یک جدا جدا خط معزولی قواست
۲
دل در جوانی از پی صد کام می دود
پیری که هست موسم آرام کم بهاست
۳
چشم دگر ز عینک گیرم بعاریت
اکنون که وقت بستن دیده ز ماسواست
۴
ضعفم بجا گذاشته از خرمن وجود
کاهی که در برابر صد کوه غم بجاست
۵
سامان ساز و برگ سراپا کجا بود
در کلبه ام که موجه سیلاب بوریاست
۶
کی می دهد رهم بر آن پادشاه حسن
این بخت دون که پست تر از همت گداست
۷
دستی که وانشد ز قناعت بنزد خلق
انگشت او بیمن به از شهپر هماست
۸
خون حیا بگردن اهل طلب بود
قتل گدا بقصد قصاص حیا رواست
۹
غم می خورم بجای غذا چون کنم کلیم
اینست آن غذا که نه محتاج اشتهاست
تصاویر و صوت

نظرات