کلیم

کلیم

غزل شمارهٔ ۱۵۲

۱

این سطرهای چین که ز پیری بروی ماست

هر یک جدا جدا خط معزولی قواست

۲

دل در جوانی از پی صد کام می دود

پیری که هست موسم آرام کم بهاست

۳

چشم دگر ز عینک گیرم بعاریت

اکنون که وقت بستن دیده ز ماسواست

۴

ضعفم بجا گذاشته از خرمن وجود

کاهی که در برابر صد کوه غم بجاست

۵

سامان ساز و برگ سراپا کجا بود

در کلبه ام که موجه سیلاب بوریاست

۶

کی می دهد رهم بر آن پادشاه حسن

این بخت دون که پست تر از همت گداست

۷

دستی که وانشد ز قناعت بنزد خلق

انگشت او بیمن به از شهپر هماست

۸

خون حیا بگردن اهل طلب بود

قتل گدا بقصد قصاص حیا رواست

۹

غم می خورم بجای غذا چون کنم کلیم

اینست آن غذا که نه محتاج اشتهاست

تصاویر و صوت

دیوان ابوطالب کلیم کاشانی به تصحیح پرتو بیضایی - تصویر ۱۶۴

نظرات