
کلیم
غزل شمارهٔ ۱۶۱
۱
چشم دلجوئی دلم از مردم عالم نداشت
داغ من مرهم ندید و راز من محرم نداشت
۲
بلبل این گلستان صد آشیانرا کهنه کرد
آن گل خودرو وفایش عمر یک شبنم نداشت
۳
منکه غمخوار دلم از من مپرس احوال او
عالمی غم داشت دل اما غم عالم نداشت
۴
بر سر ما تیغ بیداد تو ابر رحمتست
رحمتی زین به که زخمش حاجت مرهم نداشت
۵
از خموشی گوهر مقصود می آید بچنگ
هیچ غواصی نکرد آنکس که پاس دم نداشت
۶
در وداعش دیده طوفان خیز می بایست حیف
کز تف دل دیده ام چون چشم عینک نم نداشت
۷
بر لب لعلت خراشی دیدم و مردم زرشک
این نگین کی کنده شد نقشی خود این خاتم نداشت
۸
بسکه در خاطر خیال خال آن لب جا گرفت
کعبتین آرزویم غیر نقش کم نداشت
۹
عاقبت از دیده دست تربیت شستم کلیم
زان که آن گوهر که من زین بحر میجستم نداشت
نظرات