
کلیم
غزل شمارهٔ ۱۶۷
۱
چشم پوشیدن ز نیک و بد چراغ دیده است
روشنی دل را ز نور دیده ها پوشیده است
۲
با که گردن سازگاری کرد تا با ما کند
بر مراد دانه هرگز آسیا گردیده است؟
۳
سرو را دانی چرا آزاد می گویند خلق
زانکه دامان تعلق زین چمن برچیده است
۴
گر قفس تنگست از بیرحمی صیاد نیست
صید از ذوق گرفتاری بخود بالیده است
۵
گر بصحرا می رود، ور سر بدریا می کشد
سیل راه برو بحر از اشک من پرسیده است
۶
جامه لایق بآن دستار عریانی بود
بر سر هر کس که سودای جنون پیچیده است
۷
چشم خود را بایدش دادن بمردم عاریت
هر که خود را لایق بالانشینی دیده است
۸
دیده ای دارم که ویران گشته از یکقطره اشک
خانه چشمم تو گوئی از گل نم دیده است
۹
دیده بیدل چسان از زخم می ترسد کلیم
چشم داغ من ز مرهم آنچنان ترسیده است
تصاویر و صوت


نظرات