
کلیم
غزل شمارهٔ ۱۶۸
۱
دجله اشک از بهار شوق طغیان کرده است
رازهای سینه را خاشاک طوفان کرده است
۲
دل گمان دارد که پوشیده است راز عشق را
شمع را فانوس پندارد که پنهان کرده است
۳
زاهد از حسن جهان آرای جانان می کند
آنقدر ذوقی که دیوار گلستان کرده است
۴
منت باران بکشت آرزویش می نهد
غمزه ات گر خسته ایرا تیرباران کرده است
۵
می شود اول ستمگر کشته بیداد خویش
سیل دایم بر سر خود خانه ویران کرده است
۶
در گلستان وفا، بلبل بگل هرگز نکرد
آن نظربازی که چشمم با مغیلان کرده است
۷
ربط سرها ماند با زانوی غم دیگر سپهر
هرکجا دیده است پیوندی پریشان کرده است
۸
زلف هندوی ترا از دلبری خط توبه داد
کافری را کافر دیگر مسلمان کرده است
۹
فکر پرواز گلستان دارد اندرسر کلیم
ساز راه گلشن کشمیر سامان کرده است
نظرات