کلیم

کلیم

غزل شمارهٔ ۱۶۹

۱

دلها بیک نظاره ز نظارگان گرفت

از یک گشاد تیر بلا صد نشان گرفت

۲

بی اختیار می بردم اشک چون کنم

خاشاک سیل را نتواند عنان گرفت

۳

می خواست روسفیدی آماجگاه تو

گر شعله فراق کم استخوان گرفت

۴

یک کوکبش رعیت بختم نمی شود

آهم اگرچه کشور هفت آسمان گرفت

۵

ای مست ناز اگر همه باید بخاک ریخت

یکبار ساغر از کف ما می توان گرفت

۶

دایم زمانه در پی تفتیش حال ماست

پیوسته راهزن خبر از کاروان گرفت

۷

حال کلیم و عیش گوارای او مپرس

گر آب خورد در گلویش استخوان گرفت

تصاویر و صوت

نظرات