کلیم

کلیم

غزل شمارهٔ ۱۷۳

۱

از هجوم خط دلی باطره پرفن نماند

مور چندان شد که آخر دانه در خرمن نماند

۲

مرغ گیرائی ز دام زلف او پرواز کرد

ناوک اندازی آن مژگان صیدافکن نماند

۳

بخیه بر زخم دل ما تنگ می گیرد بسی

حیف کائین مروت یکسر سوزن نماند

۴

از خط پرگار این خواندم که از سرگشتگی

راه حیرت پوید آن پائی که در دامن نماند

۵

زینهمه باران پیکان زخم را لب تر نشد

خشکسال عافیت شد آب در آهن نماند

۶

بسکه در هر گام راه عشق دارد رهزنی

غیر خار پا ز سامان سفر با من نماند

۷

بعد ازین تاریکی شبها بخود خوش کن کلیم

شکوه کم کن در چراغ اختران روغن نماند

تصاویر و صوت

نظرات