
کلیم
غزل شمارهٔ ۱۷۸
۱
دولت بملک عشق بهر سر نمی رسد
سر تا بریده نیست بافسر نمی رسد
۲
جائیکه عارض تو بدعوی طرف شود
میراث آینه بسکندر نمی رسد
۳
ناامن گشته میکده از دست رهزنان
می از حجاب شیشه بساغر نمی رسد
۴
هر جا که تشنه ایست رسد گر بکام خویش
زین بحر قطره نیز بگوهر نمی رسد
۵
پیدا نمی کند نمک شور رستخیز
تا گریه ام بدامن محشر نمی رسد
۶
بر سر زن آنقدر که رسد کف بآبله
دستت اگر بساغر دیگر نمی رسد
۷
بیگانه پی بدقت معنی نمی برد
جز آشنا بداد سخنور نمی رسد
۸
تا غنچه دهان ترا نقش بسته اند
تنگی دل بعاشق بی زر نمی رسد
۹
چشم اثر کلیم ندارم ز آه خویش
آری ز نخل سوخته نوبر نمی رسد
تصاویر و صوت


نظرات