کلیم

کلیم

غزل شمارهٔ ۱۷۹

۱

زان رخنه ها که تن را از ناوک جفا شد

در دشت استخوانم دام ره بلا شد

۲

تا دیده توقع از روزگار بستم

در چشمم از غباری بنشست توتیا شد

۳

یکباره عشق کس را زیر و زبر نسازد

دستم بسر همانست پایم اگر ز جا شد

۴

بر خاطر شکسته بارست مومیائی

آسود از کشاکش دردیکه بیدوا شد

۵

عریانی جنون را نتوان لباس پوشید

پنهان نمی توان کرد رازی که برملا شد

۶

در باغ آفرینش آسایشی نمانده است

ناسازگاری گل بدتر ز خار پا شد

۷

در کوی میفروشان در یوزه که گردیم

هر کاسه گدائی جام جهان نما شد

۸

تا دل طپیده اشکم بنیاد شوره کرده

زنجیر می خروشد دیوانه چون ز جا شد

۹

دارد کلیم امید از تیره روزی خویش

تا چشم نیم مستش با سرمه آشنا شد

تصاویر و صوت

نظرات