کلیم

کلیم

غزل شمارهٔ ۱۸

۱

هیچ دلسوزی نداند چارهٔ کار مرا

شمع بگریزد اگر بیند شب تار مرا

۲

دست هر کس را به‌سان سبحه بوسیدم ولی

هیچکس نگشود آخر عقدهٔ کار مرا

۳

همچو نقش پا ندارد بام و در ویرانه‌ام

روزگار از بس که کوته ساخت دیوار مرا

۴

مانده در قید لباسم زانکه گاهی مِی فروش

می‌ستاند در گرو این کهنه دستار مرا

۵

خوردنی زخم است و آشامیدنی خون جگر

چون کنم این سازگار افتاده بیمار مرا

۶

گر سیه‌روزم ولی چون سرمه خواهانم بسی است

روشنی از من بود چشم خریدار مرا

۷

نزد رندان قول و فعل من سند باشد کلیم

سهل باشد زاهد ار بد گفت اطوار مرا

تصاویر و صوت

کلیات دیوان کلیم » تصویر 165

نظرات