
کلیم
غزل شمارهٔ ۱۸۱
۱
دل که لبریز الم شد ز نوا می افتد
جام هرچند که پر شد ز صدا می افتد
۲
سوخت اسباب تعلق دل و آسوده نشست
قدم برق بسر منزل ما می افتد
۳
جامه در خون شهیدان کش و بخرام بناز
بتو ای شاخ گل این رنگ قبا می افتد
۴
دوستداری مرا دهر شگون نگرفته
گر بمن سایه کند بال هما می افتد
۵
زلف پرکار تو چون تن بشکستن ندهد
هر که از روی تو برخاست بجا می افتد
۶
نتوان ناصح عریانی ما را پوشید
راز پنهان نشود چون بملا می افتد
۷
نیست کس در ره افتادگی از ما در پیش
هر که از پای فتد بر سر ما می افتد
۸
چه بگویم که شبم بیتو چسان می گذرد
صبحم از تیرگی شب ز صفا می افتد
۹
شب آدینه بدریوزه میخانه روم
زانکه از هفته همین شب بگدا می افتد
۱۰
هر که عاجزتر ازو خواسته امداد کلیم
دستگیرش بود آنکس که زپا می افتد
تصاویر و صوت


نظرات