کلیم

کلیم

غزل شمارهٔ ۲۱۵

۱

وداع ناشده دل حال صبر در هم دید

عنان گسستگی گریه دمادم دید

۲

چنین که رو بقفا می روم ز خاک درت

گرفتم اینکه بجنت روم چه خواهم دید

۳

هر آن نگاه که از گریه پاکدامن شد

اگر بگل نظر افکند روی شبنم دید

۴

دل ورق ورق خویش پاره پاره کنم

کزین کتاب کسی فال عافیت کم دید

۵

کسیکه دید باحوال من غم و دل را

چو داغ و مرهم پیوسته روی درهم دید

۶

بحال دیده گریان نمی کنم رحمی

دلم سیاه شد از بسکه این ورق نم دید

۷

ندوخت غنچه گل کیسه بر وفای بهار

بچشم بسته همه کار و بار عالم دید

۸

نداشتیم به از خون گرم دلسوزی

گذشت از طرف زخم و روی مرهم دید

۹

اگرچه سینه زپیکان جور زآهن شد

کلیم خود را در کار خویش محکم دید

تصاویر و صوت

نظرات