
کلیم
غزل شمارهٔ ۲۱۷
۱
خوبان که روی بر من بیدل نهادهاند
دام از پی شکاری بسمل نهادهاند
۲
باشد نشان پا همه خونین به کوی دوست
آنجا ز بس که کام به ساحل نهادهاند
۳
مستان ز بحر پرخطر عشق همچو مُل
تا بر گرفته کام به ساحل نهادهاند
۴
خود را شهید دیدهام ای دل که در کفم
آیینهای ز خنجر قاتل نهادهاند
۵
جیبی ز شوق پاره نکردند زاهدان
بر دستشان ز سبحه سلاسل نهادهاند
۶
مقصد طلب مباش که سرگشته ماندهاند
آنها که رخت خویش به منزل نهادهاند
۷
در بزم او کلیم ز آه شررفشان
شمعیست در کنارهٔ محفل نهادهاند
نظرات