
کلیم
غزل شمارهٔ ۲۲
۱
دنبال اشک افتادهام جویم دل آزرده را
از خون توان برداشت پی نخجیر پیکان خورده را
۲
با این رخ افروخته هر جا خرامان بگذری
از بادِ دامن میکنی روشن چراغ مرده را
۳
گر ترک چشم رهزنت نشناخت قدر دل چه شد؟
قیمت چه داند لشکری جنس به غارت برده را
۴
تاری ز زلف آن صنم در گردن ایمان فکن
ای شیخ تا پیدا کنی سررشتهٔ گم کرده را
۵
گر جان به جانان نسپرم دل بستهٔ آن نیستم
نتوان به دست پادشه دادن گل پژمرده را
۶
زاهد ز بی سرمایگی کرده است در صد جا گرو
دین به دنیا داده را ایمان شیطان برده را
۷
در دشمنی با خویشتن فرصت بخصم خود مده
خود برفکن همچون حباب از روی کارت پرده را
۸
دوران به یک زخم جفا کی از سر ما واشود؟
صیاد از پی میرود نخجیر ناوک خورده را
۹
آخر بهجان آمد کلیم، از پاس خاطر داشتن
تا کی به دل واپس برد حرف به لب آورده را
نظرات
جهن یزداد