
کلیم
غزل شمارهٔ ۲۲۱
۱
بملک عشق دل شادمان نمی ماند
گل شکفته درین گلستان نمی ماند
۲
نمی خورد غم روزی کسیکه قانع شد
همای هرگز بی استخوان نمی ماند
۳
چرا چو موج همیشه است بیقراری ما
بیک قرار چو وضع جهان نمی ماند
۴
سیاه روزی ما همچنین نخواهد ماند
شب ار دراز بود جاودان نمی ماند
۵
دلا مکش همه شب آه جانگداز چو شمع
که وقت صبح بکامت زبان نمی ماند
۶
ازین رمی که ترا از من است پیکان هم
زتیر جور تو در استخوان نمی ماند
۷
شمار زخم ستمهای دوست نتوان کرد
که از خدنگ جفاها نشان نمی ماند
۸
براه پرخطری می روم که نقش قدم
زبیم در عقب کاروان نمی ماند
۹
کلیم ناوک آهت گشاد خواهد یافت
همیشه تیر کسی در کمان نمی ماند
نظرات