
کلیم
غزل شمارهٔ ۲۳۳
۱
دود آهم رنگ از خورشید عالمتاب برد
دست مژگان ترم سرپنجه پنجاب برد
۲
خواستم هر جا که زنجیر علایق بگسلم
سستی بختم گرو از رشته بیتاب برد
۳
دربدر نتوان بدنبال خریداران خرید
خوب شد کاسباب ما را یک قلم سیلاب برد
۴
دیده ام سرمایه ای اندوخت از سودای دل
هرقدر کاورد حیرت در عوض خوناب برد
۵
دیده خود را باخت تا دلخواه کار اشک ساخت
آخر از شادابی گوهر صدف را آب برد
۶
راه عشق آسایشی دارد که جان می پرورد
بر سر هر خار پای رهروان را خواب برد
۷
راه خرج ارباب دنیا بسکه بر خود بسته اند
باده نتواند غبار از خاطر احباب برد
۸
عدل و داد عشق را نازم که در اقلیم او
ابر تاوان می دهد گر خانه را سیلاب برد
۹
صحبت دوشین ما را دیده بر هم زد کلیم
آری آری ابر دایم رونق مهتاب برد
تصاویر و صوت


نظرات