
کلیم
غزل شمارهٔ ۲۳۸
۱
چند نومید ز کوی تو دل زار آید
چون تهیدست که از میکده هشیار آید
۲
خار پا در ره ادبار ز دامن روید
سر سودا زده در جیب بدیوار آید
۳
فقر اگر زخم زند مرهمش از عزلت نه
که تهیدست خوردن خون چو ببازار آید
۴
عشق تا قابل زخم ستمم می داند
تیغ از موج نفس بر دل افکار آید
۵
می کند نرگس بیمار تو غمخواری دل
همچو مستی که بپرسیدن بیمار آید
۶
کس ندیدیم که مردود رود از در عشق
آتش آن نیستکه از خار و خسش عار آید
۷
می توان یافت سرشگی که ز دل می خیزد
بی نشان نیست اگر طفل زگلزار آید
۸
شب آدینه بدریوزه میخانه شهر
شیخ پنهان رود و از ره بازار آید
۹
گر متاع سخن امروز کسادست کلیم
تازه کن طرز که در چشم خریدار آید
تصاویر و صوت

نظرات