
کلیم
غزل شمارهٔ ۲۴۰
۱
کسیکه از گل داغ تو گلستان دارد
ازو مرنج چو بلبل اگر فغان دارد
۲
خدنگ خویش بغیری مزن که سینه من
برای تیر تو از داغ صد نشان دارد
۳
پی نظاره گلزار چشم حیرانست
نه رخنه است که دیوار گلستان دارد
۴
تو گرچه فارغی از حال ما و لی صد شکر
که ناوکت خبر از مغز استخوان دارد
۵
چنان زخویش بتنگم که بهر سر مویم
ز بهر قتلم با تیغ او زبان دارد
۶
کلیم سکه داغ ار بنام خویش زند
شه ولایت در دست، جای آن دارد
نظرات