
کلیم
غزل شمارهٔ ۲۴۱
۱
زیک قطره سرشکم تن زجا شد
بلی اشک از رخ من کهربا شد
۲
بمن نوبت نداد آنچشم پرحرف
پس از عمریکه راه حرف وا شد
۳
حنای پنجه قاتل نشد حیف
که خونم آب از شرم بها شد
۴
همیشه در طریق حق شناسی
اگر گم گشت راه از رهنما شد
۵
بیکتائی علم گردید زلفش
بزیر بار دلها تا دو تا شد
۶
ندیدم جز غبار خاطر از چرخ
نصیبم کرد ازین نه آسیا شد
۷
بافسر گر رسد رفعت نیابد
سری کز کرسی زانو جدا شد
۸
چو ندهد فرصت بر خوردن از کام
بگیر آن کام کز گردون جدا شد
۹
کلیم از ننگ عریانی برآمد
تنش را جامعه نقش بوریا شد
نظرات