
کلیم
غزل شمارهٔ ۲۴۵
۱
دل جز کجی ز زلف تو نامهربان ندید
رو چشم بست و روی ترا در میان ندید
۲
هر چند خرمی جهان را سبب منم
مانند ابر هیچکسم شادمان ندید
۳
دامان من که قافله گاه سرشک بود
چیزی بغیر آتش ازین کاروان ندید
۴
آنکس که خودنمای بود مایه دار نیست
هرگز کسی گلی بسر باغبان ندید
۵
با آنکه بی نقاب تر از آفتاب بود
چون صبح از تبسم او کس نشان ندید
۶
کامی بغیر دانه بی آب اختران
صید اسیر در قفس آسمان ندید
۷
می کاهم از شکفتگی خویشتن مدام
شمعم که کس بهار مرا بیخوان ندید
۸
خامند سربسر همه ابنای روزگار
کس میوه رسیده درین بوستان ندید
۹
تا کی کلیم گریه کنی گاه دیدنش
کس ماه را همیشه در آب روان ندید
تصاویر و صوت


نظرات