
کلیم
غزل شمارهٔ ۲۴۹
۱
خصم گو ایمن نشین گر دست ما بالا شود
تیشه بر پا میزنیم آن دم که دست از ما شود
۲
غنچه دلتنگیم یارب که هرگز نشکفد
جای غم پیدا شود گاهی که خاطر وا شود
۳
صبر را خاصیت عمرست گویی کاین متاع
چون ز کس گم شد نمیباید دگر پیدا شود
۴
بخت سنگیندل طلسمی بسته کز تأثیر آن
باده دایم در شکست شیشهام خارا شود
۵
گنج مطلب نیست گر دیوانه شد ویرانه جوی
بهر کامی نیست گر دل مایل دنیا شود
۶
دیدهام چیزی نمیچیند به غیر از نقش دوست
گر به طوبی بنگرد حیران آن بالا شود
۷
رشته طول امل را گر تو کوته میکنی
جهد کن تا نارسا زاندیشه فردا شود
۸
این نمک دارد که خون از دل گدایی میکند
دیدهام کو عارش از همچشمی دریا شود
۹
چشم پوشیدن ز نیک و بد کمال بینش است
دیده تا بینا شود باید که نابینا شود
۱۰
کسب خاموشی کلیم از کاملی کن زینهار
باید استادت درین فن صورت دیبا شود
تصاویر و صوت



نظرات