
کلیم
غزل شمارهٔ ۲۵۰
۱
بپرسش آمد و عاشق همین دو دم دارد
شکسته پای بمقصود یک قدم دارد
۲
ز راز خاطر هم آگهیم و سینه ما
ز کاوش مژه چون سبحه ره بهم دارد
۳
ز نقش پای بیابان نورد غم پیداست
نشان هر سر خاری که در قدم دارد
۴
سخن زمن نتراود چو سینه چاک نیم
همیشه نال تنم عادت قلم دارد
۵
جدا زکوی تو خونم سبیل شد چکنم
که مرغ ایمنی از پرتو حرم دارد
۶
روان چو کاغذ بادش کنم نه پیچیده
زبسکه دیده ام از خون دیده نم دارد
۷
بغیر خون نتراود ز نامه های کلیم
بکف مگر زنی تیر او قلم دارد
نظرات