
کلیم
غزل شمارهٔ ۲۵۱
۱
نه طُرّهات غم شبهای تار من دارد
نه چشم مست تو فکر خمار من دارد
۲
ز گریه چشمم چون شد سپید دانستم
که صبحی از پی شبهای تار من دارد
۳
ز ضبط گریه چو گل عاجز است پنداری
خبر ز گریهٔ بیاختیار من دارد
۴
دو چشم کمنگهت کاشکی به من میداشت
سری که زلف تو با روزگار من دارد
۵
ز داغ کهنه گل تازهام فسردهتر است
به روی کار چه آبی بهار من دارد
۶
به مرگ صلح کنم با زمانه تا نفسیست
جهان بر آینهٔ دل غبار من دارد
۷
عجب مدار که آتش به گورم اندازد
همان شرار که سنگ مزار من دارد
۸
درین بهار گل چاک آنچنان بالید
که یک گل است که جیب و کنار من دارد
۹
گل شکایت نشکفته و شکفته کلیم
دل پر آبلهٔ داغدار من دارد
تصاویر و صوت

نظرات