کلیم

کلیم

غزل شمارهٔ ۲۸۵

۱

دل فسرده نه دستی ز کار و بار کشید

که در ره تو تواند ز پای خار کشید

۲

بهوش خویش نیامد دل و دمید خطش

دواند ریشه جنونی که تا بهار کشید

۳

بچاره موج حوادث فتاده ام، چکنم

نمی توانم خود را بیک کنار کشید

۴

برای دیده، بیچاره ای دگر می خواست

اگر ز پای کسی روزگار خار کشید

۵

چه صیدها که بدام فریب می آرد

بدست خویش خدنگی که از شکار کشید

۶

کسی که سراناالحق نخواست فاش شود

درید پرده منصور را بدار کشید

۷

لبم بذوق خموشی زهم جدا نشود

نمی توانم خمیازه در خمار کشید

۸

بدور شهر وجود از غبار خاطر من

اگر مجال بود می توان حصار کشید

۹

کلیم گوشه چشمی ز یار می خواهد

که انتقام تواند ز روزگار کشید

تصاویر و صوت

دیوان ابوطالب کلیم کاشانی به تصحیح پرتو بیضایی - تصویر ۲۲۱
دیوان ابوطالب کلیم همدانی به کوشش محمد قهرمان - ابوطالب کلیم همدانی - تصویر ۴۸۴
کلیات طالب کلیم کاشانی ـ ج ۱ (بر اساس نسخه ملکی کلیم) به کوشش مهدی صدری - طالب کلیم کاشانی - تصویر ۵۱۸

نظرات

user_image
جعفر عسکری
۱۴۰۱/۱۰/۱۱ - ۰۴:۴۵:۴۹
سلام.  دل فسرده، نه دستی ز کار و بار کشید که در ره تو، تواند ز پای، خار کشید به هوش خویش نیامد دل و، دمید خطش دواند ریشه، جنونی که تا بهار کشید به چار موج حوادث فتاده‌ام، چه کنم؟ نمی‌توانم خود را، به یک کنار کشید برای دیده‌ی بیچاره‌ای دگر می‌خواست اگر ز پای کسی، روزگار، خار کشید چه صیدها که به دام فریب می‌آرد به دست خویش، خدنگی که از شکار کشید کسی که سرِّ اناالحق، نخواست فاش شود درید پرده، چو منصور را به دار کشید لبم ز شوق خموشی، ز هم جدا نشود نمی‌توانم خمیازه در خمار کشید به دور شهر وجود از غبار خاطر من اگر مجال بوَد، می‌توان حصار کشید "کلیم" گوشه‌ی چشمی ز یار می‌خواهد که انتقام تواند ز روزگار کشید