
کلیم
غزل شمارهٔ ۲۹۱
۱
نه ز می هرجا تنکظرفی که برد از پا فتاد
آنکه لاف پهلوانی زد هم از صهبا فتاد
۲
گردباد از سیر صحرا پای در دامن کشید
نوبت هاموننوردی تا با شک ما فتاد
۳
گریه نبود دیدهام گر دجلهافشانی کند
کآب در چشمم ز دود آتش سودا فتاد
۴
تا دم آخر بود سر در هوا مانند شمع
دیده هرکس که بر آن قامت زیبا فتاد
۵
میدهد ز آشفتگی درس سیهروزی ز ما
زلف او با این پریشانی چه خوش انشا فتاد
۶
عندلیب آن گلستانم که بندد باغبان
دیده را هر گه نقاب از چهره گلها فتاد
۷
هرکه در راه طلب خو کرد با آوارگی
گر به سان شمع یک جا شد مقیم از پا فتاد
۸
از کمال اتحاد حسن و عشق آخر کلیم
هر گره کز زلف او وا شد به کار ما فتاد
تصاویر و صوت

نظرات