
کلیم
غزل شمارهٔ ۲۹۳
۱
غبار کوی تو گر توتیای دیده شود
بهرچه چشم گشایم بهشت دیده شود
۲
بغیر من که ببزم وصال راهم نیست
کسی ندیده که پروانه پر بریده شود
۳
بسر مزن که تنت را چو شمع بگدازد
گلی که از چمن روزگار چیده شود
۴
خلاف گفته او تا عمل کنم باید
که پند ناصح پرگو گهی شنیده شود
۵
بصبر کوش که گر خار جور گردون را
زپا بر آری در دیده ات خلیده شود
۶
ز آه و ناله طمع بسته ام که رام شود
چنان شکاری کز دم زدن رمیده شود
۷
برای گردن جان کم زطوق لعنت نیست
زبار منت کس گر قدت خمیده شود
۸
زجوش خون شهیدان اگر در آن سر کوی
کسی بخاک نشیند بخون طپیده شود
۹
رسید هر که بحد کمال خواری دید
بلی بخاک فتد میوه چون رسیده شود
۱۰
کلیم پیر شدی وقت آن هنوز نشد
که طفل طبع زشیر هوس بریده شود
تصاویر و صوت

نظرات