
کلیم
غزل شمارهٔ ۲۹۷
۱
بلب از شوق پابوس تو جان ناتوان آمد
چنان آسان که گفتی حرف از دل بر زبان آمد
۲
تو بی پروا ندیدی تا هما بر استخوان ما
ندانستی که گاهی بر سر ما می توان آمد
۳
بخون خوردن چنان دل عادتی دارد که جام می
بدست هر که دید از شوق آبش در دهان آمد
۴
بکج رفتاری و ناراستی عالم چنین مایل
چسان تیر مراد ما تواند بر نشان آمد
۵
بیادم می دهد شیرینی کنج قناعت را
بخاطر هر که آن کنج لب شکرفشان آمد
۶
میان شاهدان باغ هم رشک و حسد دیدم
بجوش از غیرت گلنار خون ارغوان آمد
۷
نداند گر کسی راه گلستان را در این موسم
بگلشن از صدای خنده گل می توان آمد
۸
بامید خلاصی دست و پائی می زند سعیم
در آن دریا که نتوانست ساحل بر کران آمد
۹
کلیم ار عندلیب دل ز دام آمد سوی گلشن
نه بهر گل که از بهر وداع آشیان آمد
تصاویر و صوت

نظرات