
کلیم
غزل شمارهٔ ۳۰۵
۱
حدیثت نامه را تعویذ جان شد
قلم را نام تو ورد زبان شد
۲
دگر از خود چه گلها می توان چید
براهت خار مغز استخوان شد
۳
بنرمی با درشتان می توان ساخت
زبان همخانه دندان از آن شد
۴
باین راهی که دل در پیش دارد
نیارد راهزن بیکاروان شد
۵
بگیتی هر که نام او سفر کرد
غریب عالم امن و امان شد
۶
بخار پای من تا دیده وا کرد
زچشم نقش پایم خون روان شد
۷
بکن کسب کمال از می فروشان
ز یک پیمانه آدم می توان شد
۸
چنان در تیرهروزیها تمامم
که یک یک استخوانم سرمهدان شد
۹
درین گلشن کلیم از سیر چشمی
ز گل قانع به خار آشیان شد
نظرات