کلیم

کلیم

غزل شمارهٔ ۳۱۳

۱

سالک نه ره بگم شده از جستجو برد

باید بخود فرو شود و پی باو برد

۲

تن پروری که راحت زخم ترا شناخت

بی آب لقمه ای نتواند فرو برد

۳

خونابه اش گلاب فشاند به پیرهن

زخم کسیکه از گل روی تو برد

۴

هر کس امین گنج قناعت نمی شود

این فیض خاص را دل بی آرزو برد

۵

صبرم چو آبروی عزیزان جور تو

جائی نرفته است که کس پی باو برد

۶

گلدسته ای زشعله به بندد بسان شمع

گر تحفه ای کسی بر آن تندخو برد

۷

جائیکه ترک چشم تو گردد بهانه جو

سر را بمزد ریختن آبرو برد

۸

از کوه غم به بند بخود لنگری کلیم

تا چند سیل اشک ترا کو بکو برد

تصاویر و صوت

نظرات