کلیم

کلیم

غزل شمارهٔ ۳۱۵

۱

بهار آمد و جانی بجسم مینا شد

پیاله! چشم تو روشن که باده پیدا شد

۲

عرق فشانیت از تاب می شکیب نهشت

چه قطره بود که سیلاب طاقت ما شد

۳

هنوز رنج تب لرز آفتاب بجاست

چه فیض بود که همخانه مسیحا شد

۴

نه رفع تشنه لبی می کند، نه سوز جگر

دلم خوشست که چشمم ز گریه دریا شد

۵

زدیده رفتی و تاریک شد سراچه چشم

بدل در آمدی و چشم داغ بینا شد

۶

بغیر خار که در پای رهروان ماندست

دگر براه غمت هر چه بود یغما شد

۷

کلیم چاک شد از تیغ او سراپایت

بسینه سنگ چه کوبی کنونکه در وا شد

تصاویر و صوت

نظرات