کلیم

کلیم

غزل شمارهٔ ۳۲۱

۱

مرا مسوز که نازت ز کبریا افتد

چو خس تمام شود شعله هم ز پا افتد

۲

غمِ زمانه ، ز ما بیدلان ندارد ننگ،

بسان دزد که در خانه گدا افتد

۳

لباس فقر بزاری نصیب هر کس نیست

خوشا تنی که بر آن نقش بوریا افتد

۴

دلم ز همرهی اشک وانمی ماند

نه آتشی است که از کاروان جدا افتد

۵

تلافی ار نکند روزگار عقده گشاست

گره ز هر چه گشاید بکار ما افتد

۶

بغیر دیده که از گریه آب و تابش رفت

که دیده ز آب روان خانه از صفا افتد

۷

چو قرعه در بدنم استخوان شکسته شود

ز ضعف گر بسرم سایه هما افتد

۸

کشنده تر ز مرض منت طبیبان است

خوشست درد بشرطی که بیدوا افتد

۹

حریص چشم طمع دارد از کریم و لئیم

مگس بخوان شه و کاسه گدا افتد

۱۰

اگر حمایت فقرش کند سپرداری

نمی گذارد کاتش ببوریا افتد

۱۱

سیاه روزی ما رنگ بست خواهد شد

کلیم اگر بمن آن چشم سرمه سا افتد

تصاویر و صوت

نظرات

user_image
سیدمحمد جهانشاهی
۱۴۰۳/۰۱/۰۴ - ۰۷:۴۰:۵۱
غمِ زمانه ، ز ما بیدلان ندارد ننگ،