
کلیم
غزل شمارهٔ ۳۲۲
۱
وقتی زبار هستی چیزی بجا نماند
کز تو بره نشانی از نقش پا نماند
۲
دنیا ز سخت گیری هرگز بکس نپاید
هرچند بفشری مشت رنگ حنا نماند
۳
در راه بی ثباتی، شادی و غم رفیقند
بر سر گلی نپاید خاری بپا نماند
۴
صبر و خرد بیکدل با شوق او نگنجند
چون سیل میهمان شد کس در سرا نماند
۵
اکسیر سیرچشمی، خاک سیه کند زر
غیرت چو کامل افتد، کس بینوا نماند
۶
نقش قمار طالع، گر اینچنین نشیند
غیر از نشان دندان، در دست و پا نماند
۷
آن غمزه جهانسوز، پروای کس ندارد
آتش چه باک دارد، گر بوریا نماند
۸
ناداری قناعت، همسر بملک داراست
این جوی آب باریک، از سیل وا نماند
۹
باشد کلیم خاموش، پیوسته با دل پر
جامی که گشت لبریز، با او صدا نماند
نظرات