
کلیم
غزل شمارهٔ ۳۲۳
۱
دست حسنت پنجهٔ خورشید تابان میبرد
ترک چشمت تاخت بر ملک سلیمان میبرد
۲
خوش قماری بیش ازین نبود که در اقلیم حسن
هرکه میبازد دلی آن چشم فتّان میبرد
۳
هر تنکظرفی که نقد صبر او کم میشود
بدگمانی پی به آن زلف پریشان میبرد
۴
ز مغیلان بخت پاانداز سامان میکند
هرگهم شور جنون سوی بیابان میبرد
۵
ای که آب خضر را با می برابر میکنی
کی غمی از خاطر خود آب حیوان میبرد
۶
میشمارد داخل رزقش سپهر خردهبین
گر کس انگشت ندامت را به دندان میبرد
۷
دست ما از کار گر افتاد پر بیکار نیست
تحفه چاک گریبان را به دامان میبرد
۸
سالک راه فنا را میگذارد رشک شمع
کو به یک شب راه هستی را به پایان میبرد
۹
بر ندارد کس شهیدان را ز قربانگاه عشق
کشته را سیلاب خون اینجا ز میدان میبرد
۱۰
چون طمع غالب شود از جای برخیزد کلیم
نیک و بد را حرص چون سیلاب یکسان میبرد
تصاویر و صوت

نظرات