
کلیم
غزل شمارهٔ ۳۲۴
۱
دلم به ملک قناعت نشان نمیداند
فغان که این سگ نفس استخوان نمیداند
۲
شتاب عمر دلم را به شکوه آورده
جرس به جز گله کاروان نمیداند
۳
یکیست انجمن و خلوتم ز شور جنون
که گردباد کنار و میان نمیداند
۴
به سان شعله زبانم به عجز راه نبرد
لبم چو جام لبالب فغان نمیداند
۵
چه برگ شادی ازین روزگار میخواهی
که رسم خنده گل زعفران نمیداند
۶
سری که قطع تعلق نکرد از تن خویش
طریق سجدهٔ آن آستان نمیداند
۷
هوای زلف تو دارد دلم چو آن مفلس
که غیر هند به عالم مکان نمیداند
۸
حریف باخته بیصرفه باز میباشد
ز هرکه دل ببری قدر جان نمیداند
۹
خدنگ ناله ما همچو شعله شمعست
مسافرست و ز مقصد نشان نمیداند
۱۰
به عرض حال دل آن چشم مست وانرسد
ز تُرک نیست عجب گر زبان نمیداند
۱۱
درین زمانه ز هم حُسن و عشق بیخبرند
چمن گر آب خورد باغبان نمیداند
۱۲
کلیم ناله من سر به راه نه فلکست
ولی ز دل ره کام و زبان نمیداند
تصاویر و صوت



نظرات