
کلیم
غزل شمارهٔ ۳۳۰
۱
ز خوان غیب یک نعمت نصیب ما و ساغر شد
ز خون خوردن چرا نالیم کاین روزی مقدر شد
۲
دل از آمیزش بیگانه و خویشان به تنگ آمد
بیابان جنونی کو که صحبتها مکرر شد
۳
در حرص ار به رویت بسته گردد گنجها یابی
توانگر گشت محتاجی که او محروم ازین در شد
۴
نگه در نیمه ره ماند ز بس کز گریه نم دارد
چه پرواز آید از مرغی که او را بال و پرتر شد
۵
چه تکلیف نشستن میکنی آشفتهحالی را
که بیرون رفتنش از بزم همچون دود مجمر شد
۶
نیم نومید کوته گشت اگر از وصل او دستم
به تَه خواهد رسیدن شمع اگر پروانه بیپر شد
۷
کلیم اشکت ز سر نگذشته دست و پا مزن چندین
درین آب تنک زینسان نمیباید شناور شد
نظرات