
کلیم
غزل شمارهٔ ۳۳۶
۱
دل بیهده افغان ز تو ناساز ندارد
چون شیشه که تا نشکند آواز ندارد
۲
این عیب بگیرائی مژگان تو ماند
از رفتن اگر اشک مرا باز ندارد
۳
در خلوت دل پرده نشین کیست بجز تو
در سینه صدف غیر گهر راز ندارد
۴
هر راز که دل داشت نهان، اشک دگر گفت
پیکان تو رازیست که غماز ندارد
۵
من لب اگر از نوحه و فریاد به بندم
پروانه درین بزم هم آواز ندارد
۶
چون دام در و سر زده نتوان بدرون رفت
عیبست قفس را که در باز ندارد
۷
در محفل دیوان کلیمش نتوان یافت
گر شمع سخن شعله آن راز ندارد
نظرات