
کلیم
غزل شمارهٔ ۳۴۰
۱
کی بود سرگشتگی ها را دل از سر واکند
خویش را دیوانه یک شهر و یک صحرا کند
۲
پا اگر فرسود شاید دستگیر تن شود
همچو نقش بوسه در یک آستان مأوا کند
۳
سود سودای نمک ما را سوی کشمیر برد
اعتباری بخت شور آنجا مگر پیدا کند
۴
دوستان نازک مزاج و ما بسی نازک دماغ
چون کسی اوقات صرف پاس خاطرها کند
۵
در دلی گر ره نداریم آنهم از تقصیر ماست
کس باین سرگشتگی در خاطری چون جا کند
۶
در قدم گلزار دارد ره نورد راه شوق
می زند بر سر اگر خاری برون از پا کند
۷
سیل را در ره مقام از اختیار خویش نیست
مهلتی باید که سد راه را صحرا کند
۸
گر ببزمت دیر می آید کلیم از صبر نیست
موسمی باید که کس آهنگ این دریا کند
تصاویر و صوت


نظرات