
کلیم
غزل شمارهٔ ۳۴۱
۱
شمع این مسئله را بر همهکس روشن کرد
که تواند همه شب گریهٔ بیشیون کرد
۲
زود رفت آنکه ز اسرار جهان آگه شد
از دبستان برود هر که سبق روشن کرد
۳
ناله گفتم دل صیاد مرا نرم کند
این اثر داد که آخر قفسم زآهن کرد
۴
دیدهاش پاکی دامان مرا خوب ندید
زاهد خشک که عیب منِ تردامن کرد
۵
مار در پیرهنت به که رگ اندر گردن
که به افسون نتوان چارهٔ این دشمن کرد
۶
ناله گر برق شود با دل سنگین چه کند
راهزن را چه غم از اینکه جرس شیون کرد
۷
خانهٔ دیده سیه باد به مرگ بینش
خلوت دل را تاریک همین روزن کرد
۸
سینه را از نمد فقر اگر بنمایم
میتوان شمع ز آیینهٔ من روشن کرد
۹
چاک را همچو قفس جزو بدن ساز کلیم
تا به کی خواهی از آن زینت پیراهن کرد
تصاویر و صوت


نظرات