
کلیم
غزل شمارهٔ ۳۴۸
۱
بیا که دل ز تو غیر از جفا نمی خواهد
سپند از آتش مهر و وفا نمی خواهد
۲
چو من ببرم در آیم برای جا دادن
تو برمخیز که پروانه جا نمی خواهد
۳
بدام حادثه افتاده را ز عقل چه سود
فتاد کور چو در چه عصا نمی خواهد
۴
عجب که جوهر من رنگ عجز برتابد
زبان تیغ امان از بلا نمی خواهد
۵
فسردگی را بازار آنچنان گرمست
که کاه روی دل از کهربا نمی خواهد
۶
کرم ز بخل به، اما بخیل به ز کریم
بخیل هرگز کس را گدا نمی خواهد
۷
قبول عام ازین بیشتر نمی باشد
که استخوان مرا هم هما نمی خواهد
۸
کلیم سوخته عریان بیسروپائی است
بسان شمع کلاه و قبا نمی خواهد
تصاویر و صوت

نظرات